مدتها بود که به درد پای شدید و علاج ناپذیری گرفتار بودم. به صورتی که راه رفتن برایم مشکل و دردناک شده بود. هر چه توان و امکان داشتم برای معالجه کوشیدم، اما فایدهای نداشت. گاهی اوقات با عصا راه میرفتم و گاهی اوقات هم دیگران مرا به دوش میگرفتند و از جایی به جای دیگر منتقل میکردند. با مهارتی که در علم جفر داشتم محاسبه کردم دیدم جان جانان، هنگامهی نماز ظهر روز عاشورا، و با لباس عربی و سه همراه به زیارت جد گرانقدرش حضرت رضا (علیهالسلام) مشرف میشود. روز عاشورا از راه رسید. اول صبح غسل زیارت نموده و به زحمت وارد حرم مطهر شدم. بعد از زیارت از او استمداد کردم و زیارت جامعه و عاشورا را خواندم و کنار درب پیش روی امام رضا (علیهالسلام) نشستم. با دقت به مرددم نگاه میکردم که ناگاه دیدم چهار شخصیت بزرگ با سیمای درخشان و چهرهی نورانی وارد شدند. آنها که در لباس و قیافه شبیه به یکدیگر بودند، پس از ورود از یکدیگر جدا شدند. با دقت مینگریستم ببینم کدامیک از آنها حضرت حجت (علیهالسلام) است. یکی از آنها به نظرم مجذوبتر آمد، لذا به دنبالش راه افتادم.آن بزرگوار به زیارت رفت و بعد از زیارت به مسجد بالاسر رفت. با مشقت فراوان خود را به او رساندم، اما وقتی رسیدم مشغول نماز شده بود. در برابرش نشستم که به مجرد پایان یافتن نمازش به او سلام عرض کنم و عرض حال کنم. وقتی نمازش پایان یافت خواستم لب بگشایم که بیدرنگ مشغول نماز بعدی شد. چند بار به همین صورت گذشت و نتوانستم عرض ادب کنم. ناگهان یکی از آن سه نفر جلو آمد وگفت: «یا خضر! تعال راحَ المهدی؛ ای خضر بلند شد که مهدی رفت». او هم بیدرنگ برخواست و به آن سه دوست خود پیوست. به دنبال آنان به سرعت از حرم خارج شدم بدان امید که جان جانان و قبلهی پاکان را ببینم؛ اما دریغ و درد که لیاقت نداشتم. آنان از دارالسیاده خارج و در میان انبوه جمعیتی که در صحن مطهر به سوگواری مشغول بودند راه خویش را گشودند و رفتند. به حالت عجیب به هر طرف میدویدم؛ اما دیگر اثری از آنان نبود.
بعد از مدتی به خود آمدم و دیدم بیش از یک ساعت است که این طرف و آن طرف میدوم و ناگهان متوجه شدم که دیگر درد پا ندارم.
کلمات کلیدی: شفای درد پا در حرم رضوی